گفتن قسم به قلم
و نوشتن آغاز شد…
اینجا مینویسم که یادم نره، این بار من همه تلاشم کردم اما چیزی که نباید بشه، نمیشود…
همیشه ترسیدم از نشدن و نتوانستن و نرسیدن، و اینبار شد…
همه ترسهام را با هم زندگی کردم،
مثل یک قطرهی باران که از ابر میریزد و توی خاک دفن میشود،
تمام شدیم و این بیآغازترین پایانی بود که داشتیم…
همه میگویند “تمام شد”، ولی من باور نکردم،
هنوز هستی و هر روز پررنگتر از دیروز میبینمت،
این یعنی ته نا امیدی،
یعنی به تمام خاطراتم چنگ میزنم تا برای یک لحظه حتی بیشتر داشته باشمت،
با اینکه میدانم شدنی نیست و تو دیگر برنمیگردی…
هیچ نظری وجود ندارد