مهدیه مجرد

آغاز فراموشی

فراموشی

گفتن قسم به قلم

و نوشتن آغاز شد…

اینجا مینویسم که یادم نره، این بار من همه تلاشم کردم اما چیزی که نباید بشه، نمی‌شود…

همیشه ترسیدم از نشدن و نتوانستن و نرسیدن، و اینبار شد…

همه ترس‌هام را با هم زندگی کردم،

مثل یک قطره‌ی باران که از ابر می‌ریزد و توی خاک دفن می‌شود،

تمام شدیم و این بی‌آغاز‌ترین پایانی بود که داشتیم…

همه می‌گویند “تمام شد”، ولی من باور نکردم،

هنوز هستی و هر روز پررنگ‌تر از دیروز می‌بینمت،

این یعنی ته نا امیدی،

یعنی به تمام خاطراتم چنگ می‌زنم تا برای یک لحظه حتی بیشتر داشته باشمت،

با اینکه می‌دانم شدنی نیست و تو دیگر برنمی‌گردی…

نویسنده مطلب:

شبکه های اجتماعی:

هیچ نظری وجود ندارد

  • سلام، مهمان